خردخواهی و خودخوانی

زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد. سقراط

خردخواهی و خودخوانی

زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد. سقراط

سلام خوش آمدید

۶ مطلب با موضوع «نوشته های خودم :: داستان ها و دلنوشته های خودم» ثبت شده است

 

انسان کیست؟ آیا انسانی وجود دارد؟

 

- پیدا نکردم. آه­! یافت نمی­ شود.

- چرا؟

- گشتم، نبود، نگرد، نیست! انسان را می­ گویم. تمام کوچه­ پس­ کوچه­ ها را گشتم، به خدا سوگند که نبود.

البته من او را از زمان تولد تاکنون ندیده­ ام اما با صفاتی که برای او ذکر کرده­ اند، گشتم. حتی نشانی­ های او را گفتم. همه می­ گفتند چنین موجودی با این صفات تا کنون ندیده ایم.

آخر مگر می­ شود چنین چیزی؟ انسان! کسی ندیده باشد؟ البته تا دلت بخواهد انسان ارسطویی می ­دیدم و می ­­بینم. حتی آدرس­ها را از خود انسان­­های ارسطویی می ­­پرسیدم. حتی خود تو هم، حتی من هم انسان ارسطویی هستیم.

انسان ارسطویی چیست و کیست؟ چه می­­ دانم، می ­­گویند در یونان باستان کسی به نام ارسطو بوده که خیلی ادعا داشته که همه چیز را می­ داند، هرچند به نظرم دیوانه ­­ایی بوده که تا دلت بخواهد سنگ در دل چاه انداخته است و تا حالا هزاران عاقل تلاش کرده ­اند سنگ­ هایش را در بیاورند اما نتوانسته ­اند. برای خودش خوب دیوانه ­ایی بوده است! حالا بگذریم.

این آقا در تعریف مفهوم انسان گفته است: "حیوان به اضافه ناطق". خلاصه ­اش یعنی یک موجود یک سر و دوپایی که بلد است مثل طوطی سخن بگوید، برای خودش وسیله اختراع ­کند و خلاصه کار خودش را یک جورایی راه بی ­اندازد. البته ارسطو فراموش کرده این را اضافه کند که آنقدر سرگرم اسباب بازی ­های ابداع دست خودش می ­شود که آخر سر اسباب­ بازیی اختراع می­ کند که همان، خودش را می­ بلعد یا له می ­کند یا به فنا می ­دهد به هر طریقی که بشود. 

بله! اینگونه موجودی را اگر انسان بدانی تا دلت بخواهد دیده­ ام. اما عزیز دلم مسئله اینجاست که این تعریف انسان نیست که ارسطو­خان گفته است. این تعریف حیوان دوپای عاقل یا حیوان پیشرفته ­­ی کنجکاو است. نه اینکه زورش از سایر حیوانات بیشتر باشد؛ چون زور فیل یا شیر یا پلنگ از او بیشتر است، بلکه فقط زیرکی و رندیش از بقیه بیشتر است. بلد است که به طور مثال فضاپیما اختراع کند و به جای تخریب یک سیاره مثل زمین، برود ده ها سیاره دیگر را هم خراب کند. وقتی به این موجود ارسطویی فکر می ­کنم یاد کودکی خودم می ­افتم که از سر کنجکاوی و البته کمی حسادت و بدجنسی اسباب­ بازی ­های خواهرم را می ­­شکستم که هم او را از آن اسباب بازی محروم کنم و هم بفهمم که چه چیزی در درون آن شی هست. هرچند آخرش می­دیدم که هیچ چیزی نبود جز چند قطعه­ ی خشک پلاستیکی و در نهایت چیزی جز پشیمانی، تنهایی و کتک­های مادرم نصیبم نمی ­شد!

فرق دیگری که این موجود با سایر حیوانات دارد، این است که یک بازیی به نام ماسک ­بازی بلد است! بله ماسک­ بازی. یعنی مثلا برای اینکه فضای بیشتری بین سایر حیوانات پیدا کند و دایره ­ی تیله بازیش را روی کره زمین بیشتر کند، ماسک تظاهر بر صورت خود می­­ زند و خود را پیشرفت می ­­دهد به همین راحتی. یا یک ماسک خیلی قشنگی دارد که وقتی آن را بر صورتش می ­زند خود­به ­خود، دیگران شانه هایشان را زیر پای او قرار می­ دهند و او مثل آب خوردن از این شانه­ ها بالا می ­­رود و می ­­تواند منظره­­ های بیشتری ببیند.

                                                       

به هر حال قدرت عجیبی در ماسک ­سازی و ماسک ­زنی دارد. البته اگر این موجود حمل بر توهین نکند، یک ذره­ کوچولو حماقت و خل­ بازی هم دارد و آن این است که وسیله هایی به نام تلفن و کامپیوتر و اینترنت اختراع می­ کند که خودش را از تنهایی درآورد و جامعه را به هم نزدیک­تر کند، اما به­ جایش تنهایی خود را بیشتر کرده است. فاصله­ های زمینی و فیزیکی و افقی و سطحی را کم کرده، اما به جایش فاصله ­های آسمانی، متافیزیکی و عمودی و عمقی را از بین برده است.

ملاک خوبِ تربیت فرزند چنین موجودی این شده است که فرزندی قدرتمند در آینده از نظر علمی و مالی بسازد که بتواند هم­ نوعان بیشتری از خود را در زیر استثمار و سلطه­ بگیرد. پس ملاک موفقیت در میان این موجودات، استثمار و سلطه­ ی بیشتر است. هرچه قدرت سلطه و نفوذ بیشتر باشد موجود موفق تری خواهی بود. حالا با همه­ ی این تفاسیر و تفاصیل من در عجبم که ارسطو­خان یونانی ­نسب، دردش  به کله ­ی من، چگونه و با چه توجیهی انسان را اینگونه تعریف کرده است.

- عزیزم، ارسطو انسان را تعریف نکرده بلکه یک حیوان پیشرفته را تعریف کرده است.

حالا بگذارید کمی هم از انسان سخن بگوییم؛ همو که هرچه می­ گردیم پیدایش نمی کنیم. البته فقط ما نبوده ­ایم که گشته ­ایم، خیلی­ ها قبل ما هم گشته ­اند و پیدایش نکرده ­اند؛ مثلا "دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست/ گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما/ گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست."

                                                            

اما چه کنم دلم برای انسان تنگ شده است. کارهای زیادی با او دارم، سوال های زیادی دارم که تنها او جوابشان را می­ داند. هرچند الان در حال حاضر بعد از تلاش­ های بسیار و انتشار در روزنامه­ ها، به حرف شیخ رسیدم که آقاجان یافت نمی ­شود که نمی ­شود که نمی ­شود که نمی ­شود. البته قبل اینکه ببینیم این انسان کیست، این را اضافه کنم که تا دلت بخواهد شبه­ انسان دیده ­ام؛ کاریکاتورهای انسان؛ انسان ­نما­ها؛ نیمچه ­انسان ­های کال، انسانی که جنین بود اما خودش به دست خودش، خودش را سقط کرد و نگذاشت که بشود به انسان و در وسط  انسان شدن ماند و متوقف شد. پس او نیز امیدم را ناامیدکرد و رهایش کردم. "زین همرهان سست عناصر دلم گرفت..."

طبق یک قاعده­ ی عقلی و منطقی، قبل از جست و جوی چیزی یا اثبات وجود چیزی، باید ماهیت و چیستی او را شناخت و سپس دست به اثبات وجودش یا عدمش زد. مثلا تا ما ندانیم خداوند چه صفات و ویژ­گی­ هایی دارد اثبات وجود او سالبه به انتفاء موضوع است؛ یا در یک کیسه به دنبال غذایی به نام شپنکا گشتن قبل از دانستن ویژگی ­های آن امری بیهوده و احمقانه است.

پس قبل از پیدا کردن حضرت انسان، باید بدانیم چه صفاتی دارد بعد ببینیم هست یا نیست. طالبان و جویندگانی چون بنده در تاریخ کم نبوده ­اند که ویژگی­ هایی ذکر کرده­ اند. ملای بلخی در جایی گفته است: "شیر خدا و رستم دستانم آرزوست،" یا در جای دیگری گفته: "نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست." پس صفات انسان را باید در زیست و شخصیت کسانی  چون محمد(ص) و علی(ع) و اسطوره ­هایی چون رستم دستان جست­ وجو کرد.

در قرآن، خطاب به پیامبر اسلام گفته می ­شود: «وَإِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ»(۱) تو دارای اخلاق بزرگی هستی؛ تعریف افلاطون از اخلاق بزرگ را می­ پسندم که گفت کمال اخلاقی انسان وقتی است که دارای پنج ویژگی رفتاری باشد: (عقلانیت، عدالت، صداقت، عفت و شجاعت)؛ یا در آیه دیگری خدا به پیامبر می ­گوید: «پس به برکت رحمت الهى با آنان نرمخو و پرمهر شدى و اگر تندخو و سختدل بودى قطعا از پیرامون تو پراکنده مى ‏شدند پس از آنان درگذر و برایشان آمرزش بخواه و در کار[ها] با آنان مشورت کن و چون تصمیم گرفتى بر خدا توکل کن زیرا خداوند توکل ‏کنندگان را دوست مى دارد.» (۲) عدالت و سخاوت حضرت علی از ویژگی ­های برجسته اوست و آرزوی هر انسان آرمانی است. همچنین معرفت و علم او نسبت به راه­های اسمان که گفت «من راه های آسمان را از راه­ های زمین بهتر می ­شناسم.»(۳) از رستم نیز مبارزه با نفس و اخلاق پهلوانی زبان­زد است.

                                                        

با جمع این ویژگی­ ها و صفات،  قرن­ها به دنبال چنین انسانی بوده­ اند و مردمان کنونی و آینده نیز آرزوی دیدن چنین انسانی را در سر می­ پرورانند. اما هرچه گشتند و گشتیم نبود که نبود که نبود! کسی چه می­ داند، شاید مردمان برای آنکه دستشان به خرما نمی رسید و برای رهایی از یأس ناشی از این واقعیت که تنها هستند و چنین انسانی دیگر یافت نمی­ شود که تکیه بر او دهند، اسطوره ساختند و به امید پیدا کردنش به جنون رسیدند.

نمیدانم، من که گشتم نبود... اگر شما پیدا کردید مردمان را صدا کنید. البته چند ویژگی هم از من به یادگار داشته باشید: "او را اگر پیدا کردید بدانید به همه ­ی آدم­ها به یک چشم نگاه می ­کند؛ سایه مهرش شامل همه­ ی موجودات می ­شود؛ وعده دروغین نمی­دهد؛ بر سر تمام عهد­های خود می ­نشیند؛ هیچ­کاری نیست که از او برنیاید و هیچ سوالی نیست که بی­ پاسخی قانع کننده رها بگذارد."

دیروز که از پیدا کردن چنین انسانی عاجز شده بودم و هیچ شایسته­ ی درد و دلی پیدا نمی ­شد که سر بر سینه ­اش بگذارم و زار زار گریه کنم، تصمیم گرفتم که به گورستان بروم و با مردگان سخنی بگویم! گفتم شاید در میان این رفتگان کسی پیدا و دقایقی سنگ صبورم شود. همچنان که در کنار سنگ قبرها رد می­ شدم و نوشته­ های روی قبر­ها را می­ خواندم، ناگهان این نکته به ذهنم آمد که این­ ها نیز روزی مثل همین جماعتِ حاجب و ملول بوده­، مدتی زیست کرده و حالا نیز بدتر در خواب و حجاب فرو رفته ­اند. پس با که می خواهی سخن بگویی.

سر خود را کج کردم و به میان غریبستان تاریک زندگان برگشتم. چه روزگاری است که نه در شهر، نه در کوه، نه در جنگل، نه در بیابان و نه در گورستان انسانی پیدا نمی­ شود؟

انسانمان آرزوست...

 

نویسنده: حمید خسروانی

 

منابع:

۱. قرآن کریم سوره مبارکه قلم آیه۴

۲. قرآن کریم سوره مبارکه آل عمران ۱۵۹

۳. کشف الیقین56- نهج الحق، 240- نهج الحق، ص 346- نهج البلاغه، خطبه 189/5.

    مثنوی معنوی


 

  • ۲ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۵۲
  • حمید خسروانی

     چند روزی است مسئله ایی به شدت من را به خودش مشغول کرده است، که من چرا ادامه تحصیل در رشته ی حقوق را رها کردم و سر از رشته ی فلسفه درآوردم، و پشت سر هم فلاش بک به گذشته ام میزنم، یعنی از روزی که کودک بودم و یادم میاید تا اکنون. با اینکه اگر حقوق را ادامه میدادم و حتی اگر همین الان هم شروع کنم میتوانستم و میتوانم بهترین موقعیت شغلی را برای خودم فراهم کنم.  اما مسئله اینجاست که چرا دست به چنین کاری زدم. کاری که به نظر همه ی اعضای خانواده ام و حتی دوستانم و حتی شمایی که دارید این مطلب را میخوانید به غایت احمقانه و سفیهانه به نظر می آید. بله من به خانوده ام و شما حق میدهم که چنین فکری کنید، چون هر آدم مقتصد و آینده نگری حق دارد که من را سرزنش کند. اما مسئله به این سادگی ها هم که شما فکر میکنید نیست. حالا توضیح خواهم داد. برگردیم به اصل مطلب که من داشتم گذشته ام را مرور میکردم، یاد ایام آخر دبیرستان و اوایل دوره کارشناسیم افتادم که یک سره با این اندیشه درگیر بودم که آدمی بهترین کاری را که در این عمر کوتاه میتواند انجام دهد چیست؟ اگر به دنبال پول و ثروت بروم و روزی در پیری به این نتیجه برسم که راه را اشتباه آمده ام آنگاه چه خاکی و گلی بر سر بگیرم؟ زیرا عمر، گذشته و راه برگشت محال است. عمر آدم چون کوتاه است و یک بار بیشتر فرصت ندارم بنابراین باید قبل از دست زدن به هرکاری ببینم عقلانی است یا خیر. بنابراین با خودم این استدلال را چیدم که من  چه ثروت مند ترین و معروف ترین آدم ها شوم و چه فقیر ترین آدم ها باشم، روزی با خاک یکسان میشوم و همخواب موران و سوسکان خواهم شد، بنابراین باید دست به کاری باثبات تر از این ها بزنم. بعد راه ادامه تحصیل و علم را انتخاب کردم، اما در این که چه رشته ایی را ادامه دهم به شدت و بسیار درگیری ذهنی داشتم، از یک طرف به برخی رشته ها علاقه داشتم و از طرفی حق انتخاب یک رشته بیشتر نیز نداشتم، این مسئله حتی تا اوایل خدمت سربازی نیز همراه من بود مثلا وقتی که در میدان صبحگاه پادگان رژه میرفتم به این مسئله فکر میکردم، اگر رشته ی کارشناسی ام یعنی حقوق را ادامه بدهم، چون موضوع اش را متغیر و اعتباری دیدم بلافاصله دست از آن برداشتم (منظور از متغیر یعنی حقوق در هر مملکتی و در هر دوره ایی دچار تغییر و تحول میشود زیرا تمام گزاره های آن ارزشی و باید و نباید است. و منظور از اعتباری یعنی برای مسائل آن مابه ازای عینی در خارج نیست) البته من بدون دانستن این موضوع و به صورت شهودی به این مسئله رسیدم.

     سرتان را در نیاورم سایر رشته ها را نیز چون هرکدام به قسمی از وجود میپردازند یکی یکی از گزینه های انتخابم خارج کردم، و بدون هیچ پشتوانه ی علمی فلسفه، پی بردم که بهترین رشته ی علمی و تحصیلی که ارزش دارد عمر خود را صرف آن کنم فلسفه است. زیرا فلسفه درباره ی چیز و چیزهایی سخن میگوید که هیچ گاه شامل مرور زمان نمیشوند و همواره ثبات دارند و تا انسان انسان است و تا انسانی بر روی این کره ی خاکی زندگی میکند،حتی اگر انسانی هم نباشد فلسفه و مسائلش با ثبات و با قوام بر سر جای خود باقی هستند، بنابراین سرانجام کار به این نتیجه رسیدم که تمام هم و غم خود را در زندگی معطوف به فلسفه خواندن و فلسفه ورزیدن بکنم. با مرخصی که از پادگان گرفتم، منابع ارشد فلسفه را خریدم و شروع به خواندن کردم و الان هم که در مقطع ارشد فلسفه در حال تحصیل هستم.

     بله دلیل من برای انتخاب فلسفه این است که آدمی چه بخواهد و چه نخواهد روزی سر در قبر فرو خواهد برد پس چه بهتر خود را مشغول کاری و عملی و علمی کند که ارزشش را داشته باشد. اگر آن دنیایی باشد، و بهشت و جهنمی راست باشد، و اگر خدایی و زندگی پس از مرگی باشد، که رد کردن آنها کاملا امری غیر منطقی و غیر عقلانی است و اما بر سر بودن و راست بودن آنها باید تحقیق و جست و جو کرد و تحقیقی منصفانه و به دور از عوام زدگی پس مارا و شما را و همه آدمیان را به سوی فلسفه خواندن. آه و اف بر آدمی که چونان اسب در اصطبل سر در آخور فرو کرده و دل به شهوات دنیایی داده، و دل به دنیایی داده است که بی ثباتی و پوچی آن امری بدیهی است. حالا وقتی به اینجای کار میرسیم متوجه میشوید که انتخاب من فلسفه را، آنقدر هم سفیهانه و احمقانه نبوده است و نخواهد بود. 

حمید خسروانی

  • ۱ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۰۸
  • حمید خسروانی

یکی از دوستان خواست  توضیحی درباره ی جمله معروف سقراط که به عنوان بنر بالای صفحه وبلاگ قرار دادم«زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد.» توضیحی بدهم که این را بهانه ایی کردم که کلیاتی درباره ی فلسفه اگزیستانسیالسم هم بگویم و بنده هم بر پایه اطلاعات و درک خود توضیحاتی رو ارائه میدهم.

کلیاتی درباره ی فلسفه اگزیستانسیالیست. (زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد.)

 

به طور مشخص مکتب اگزیستانسیالیست مکتبی است که تقریبا در دو قرن اخیر ایجاد شد و مبدع آن را کی یر کگور میدانند که در الهی بودن فلسفه او شکی نیست اما بعد از او این مکتب به شاخه های الحادی و غیر الحادی تقسیم شد. فلاسفه ایی همچون نیچه، هگل، آلبر کامو، سارترو... را فیلسوفان اگزیستانسیالیست میگویند. اما با مشخصاتی که برای این مکتب ذکر میشود دایره ی کسانی که میتوان لقب اگزیستانسیالیست به آنها داد به اندازه ی گستره تاریخ است. حتی میتوان خیام، مولوی، حافظ، شکسپیر، سقراط، شاملو، اخوان ثالث، فروغ فرخ زاد، قیصر امین پور و... را نیز اگزیستانسیالیست دانست. حتی شما بعد از فهمیدن شعارهای این مکتب (که در ذیل به تفصیل درباره ی آن سخن میگوییم) هرکسی و با هر عقیده ایی را که سخنانش بوی سخنان آنها را بدهد اتیکت اگزیستانسیالیست به او میزنید مثلا ممکن است آن شخص پدر شما، دوست شما، استاد یا حتی بقال سر کوچه تان باشد.

                                                   

این مکتب و فیلسوفانش برخلاف فلاسفه ایی که دغدغه ی دو حوزه ی فلسفه یعنی مابعدالطبیعه و معرفت شناسی را دارند اینها فقط دغدغه ی خود انسان و سرنوشت و زیست او را دراین کره ی خاکی درسر دارند. آنها فلاسفه ایی همچون ارسطو یا ابن سینا یا دکارت یا کانت یا حتی برتراند راسل و ویتگنشتاین را به تمسخر میگیرند و معتقد اند آنها عمر و وقت خود را صرف مطالبی بیهوده کرده اند، مطالبی که هنوز که هنوز است نه تنها بر سر آنها اختلاف است و هیچ توافقی در بین فیلسوفان بر سر آنها موجود نیست بلکه گفت وگو درباره ی آن چیزی جز وقت تلف کردن نیست. مطالبی همچون وجود و ماهیت، جوهر و عرض، حس گرایی و عقل گرایی. به طور مثال آنها میگویند حالا ما بفهمیم که در عالم جوهری هست یا نه یا بدانیم جوهر بدون عوارض وجود ندارد یا میتوان جوهری یافت که بدون عوارض میتوان او را فهمید، چه سودی به حال من انسان دارد، من که معلوم نیست از کجا آمده ام، اینجا چه میکنم، به کجا خواهم رفت، یا من بی آن که کسی به من بگوید و بدون رضایت به این دنیا آمده ام، بعد بدون رضایت هم ازین دنیا میروم (به قول خیام:  آورد به اِضطرارم اوّل به وجود، جز حیرتم از حیات چیزی نفزود، رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!) من که این همه شاهد رنج بشر هستم، از قتل و غارت و گرسنگی، بی عدالتی، ظلم و فساد و تبعیض و پوچی زندگی، پس دیگر وجود و ماهیت به چه دردم میخورد! جوهر و عرض به چه درم میخورد! دغدغه ی اصلی منِ انسان باید خودم و تنها خودم باشد، من که آخر سر قرار است با خاک یکسان شوم و بمیرم دیگر حس گرایی یا عقل گرایی، یا فلسفه ذهن و فلسفه زبان یا فلسفه تحلیلی به چه دردم میخورد، یا اینکه بدانم اصالت با ماهیت است یا وجود به چه دردم میخورد، وقتی میبینم تمام عزیزانم یکی یکی میمیرند و به عدم میروند، خودم پیر میشوم و رو به زوال میروم و تمام قوایم را ازدست میدهم و سپس میمیرم و فراموش میشوم، دیگر اینکه بدانم حرکت چیست و چند قسم است و اینکه در جوهر هم حرکت داریم یا خیر به چه دردم میخورد.

                                 

 

در ذیل به مختصری از شعارهای آنها اشاره میشود:

سقراط می گوید وقتی کاهنه ی معبد دلفی اعلام کرد که در این شهر از سقراط داناتر وجود ندارد هرچه با خودم فکر کردم دیدم که هرچه من میدانم بقیه ازمن و حتی برخی بیشتر از من میدانند پس چرا من داناترم؟ به این جواب رسیدم که من میدانم که نمبدانم اما بقیه نمیدانند که نمیداننند. بعد از آن تمام هم وغم خود را بر  سر این گذاشتم که واقعیت ها را یاد بگیرم و دیدم تنها واقعیتی که ارزش دارد عمر خود را بر سر آن بگذارم فقط «منِ انسانی» است و سپس این شعار را گفت: « خودت را بشناس.» حالا فلاسفه اگزیستانسیالیست که پدر معنوی خود را سقراط میدانند این شعار را گرفتند و به چهار قسم تقسیم کردند. ۱. خودت باش. ۲. خود را باش. ۳. خودت را بشناس. ۴. خودت را بهبود ببخش. اولی یعنی فیلم بازی نکن، ادا درنیاور، ریاکاری نکن، هرچه هستی همان باش. به اصطلاح ظاهر و باطنت یکی باشد، رضای دیگران برایت مهم نباشد چون به دست آمدن رضایت همه محال و غیر ممکن است هر آنچه ندای قلبت میگوید انجام بده. اگر پدر ومادر میخواهند به زور تو را دکتر یا مهندس کنند اما تو دوست داری که آهنگساز شوی یا دوست داری نویسنده و کارگردان شوی به حرف علاقه ات و ندای درونت گوش کن و سخن پدرو مادر برایت مهم نباشد.  پس به خودت دروغ نگو و خودت باش. دومی یعنی هی در کار دیگران دخالت نکن، در زنذگی دیگران سرک نکش ، در زندگی دیگران تجسس نکن، تنها خودت برای خودت مهم باشد. اینکه دیگری پول دار و معروف است تو خودت راحرص نده زیرا تو دارای محیط و تربیت و توانایی های بسیار متفاوت از دیگران هستی بنابراین برو و توانایی های خودت را بشناس و سرت در کار خودت باشد و چیزی جز رشد و تعالی خودت برایت مهم نباشد. سومی یعنی به جای اینکه وقتت را صرف علم و مباحث هستی شناسی و معرفت شناسی کنی به جایش بنشین و در خودت تامل کن، نفس و جسمت را بشناس، توانایی ها و علایق خودت را بشناس و چهارمی همان خود سازی است. این نکته رانیز اضافه کنم که فلسفه اگزیستانسیالیست دارای شاخه ها و توضیحات بسیار مفصلی است که در این مجال نمیگنجد بنابراین برای اطلاعات بیشتر میتوانید به کتاب های مربوطه مراجعه کنید.

زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد

 

نیازموده یعنی اگر کسی بدون توجه به علایق، استعدادهای خود، محیط زندگی، و کاملا از سر تقلید و چشم و هم چشمی عملی یا تصمیمی یا کرداری را در زندگی انجام دهد زندگی وی نیازموده و آزمایش نشده است و ارزش زندگی کردن ندارد. هم چنین اگر کسی در مسیر زندگی خود مشغول اعمالی شود که متغیر و بی ثبات و بی ارزش در مقابل کارهای با ارزش و با ثبات و ماندگار باشد زندگی وی نیازموده است که ارزش زیستن ندارد.

 

 

حمید خسروانی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۲۱
  • حمید خسروانی
تفاوت حسی موسیقی غربی با موسیقی سنتی ایرانی

فرق موسیقی سنتی با موسیقی غربی

 

                                                        

 

 

      با این که خودم همیشه هرنوع موسیقی رو گوش میدم از پاپ و راک و جاز و رپ و کلاسیک و بدون کلام و باکلام و فولکلور و محلی و  ملل و سنتی و آواز، و بسته با حال و احوالاتم گوش به یکی از اونها فرا میدم و سرجاش واقعا لذت وافری میبرم اما هرموقع توجه کردم دیدم که موسیقی که از غرب نشأت گرفته از جمله راک و جاز و پاپ و حتی تا قسمتی کلاسیک، تخیلم رو پر مشغله میکنه، ضربان قلبمو بالا میبره، درونم دچار تشویش میشه و بعد از پایان شنیدنم دچار رخوت و افسردگی و گاها پوچی میشم.

   البته اظهر من الشمسِ که من در مقام خوب یا بد جلوه دادن هیچ کدوم از سبکا نیستم چون همشون قسمتی از هنر هستن و هنر ذاتا خوب وبد بردار نیست و هر سبکی از هنر جلوه ایی از حقیقت رو برملا میکنه و ذاتا و فی نفسه ارزشمند هستن. اما خب یک اینجور حسی بهم دست میده، نمیدونم شاید فقط برای من اینجوری باشه اما تاجایی که میدونم و  با دوستان صحبت کردم اوناهم با من هم رأی اند، البته من احتمال میدم این نشأت گرفته از روح شرقی و ایرانی من باشه با پشتوانه ی تربیتی و اسلامی و محیطی که در اون رشد کردم. از این طرف هرموقع موسیقی سنتی گوش میدم، مثلا دستگاهایی مثل سنتور و تار و تمبک و نی و کمانچه و دف و ... یا آواز سنتی، درطی شنیدن اون نه تنها تخیلم مشغول نمیشه و ضربان قلبم بالا نمیره بلکه به شدت آروم میشم و انگار تشتی از آب خنکرو، رو سرم خالی میکنن  و دچار آرامش خاصی میشم و به شدت به تفکر و تأمل در باب انسان و خدا و زندگی بعد از مرگ و عشق و... وا داشته میشم. بعد از شنیدن هم که خود به خود یه سکوت خاصی منو فرا میگیره و سعی میکنم چند دیقه ایی اصلا حرف نزنم و میشینم و باخودم میگم تاحالا برای آخرتم، برای جبران فرصتایی که از دست دادم چکار کردم. شاید فک کنید که دارم اغراق میکنم اما واقعا در مورد من مشخصأ اینگونه است. 

   البته منکر ارزش های موسیقی از جمله راک و رپ و پاپ و جاز نمیشم چون موسیقی هایی که ذکر کردم آدم رو به تحرک و ورزش وا میداره و باعث تخلیه هیجانی مخاطب میشه و اگر در یک محیط باز که جای تحرک باشه، شنیده شن به شدت برای تخلیه هیجانی و یک رفرش دوباره برای انسان مفیدن و هم چنین گاهی یک شعری که در قالب رپ یا راک و ... خونده میشه دارای تاثیرات مفید اجتماعیه که با انتقاداتی که توشون صورت میگیره باعث رشد و آگاهی جامعه میشن. اما خب نمیدونم یه اینجور حسی من نسبت بهشون دارم. شایدم اگه به یه اروپایی اینا رو بگم اون بگه اتفاقا برعکس! اما استنباط من اینه که اگه یه آواز سنتی برای یه آمریکایی یا اروپایی بزاری همین حس منو داشته باشه و گفته ام رو تصدیق کنه. 

    احتمال میدم که ما ایرانی ها به دلیل اینکه فرهنگمون با عرفان و اسلام گره عجیب و سختی خورده اینجور هستیم، یعنی گام ها و دستگاه های موسیقی سنتی همیشه گرایشی به معنویات و روحیات و مسائل آسمانی و ملکوتی دارن و تصویرگر خروج از مادیات و مشغله های دنیوین و گرایش به عشق های آسمانی و ملکوتی دارن و این مسئله اونجایی پررنگ و درخشان میشه که همراه موسیقی، آوازی همراه میشه که داره اشعاری رو میخونه که یک سره و تام و تمام دم از معرفت و عشق و خدا و بهشت و کنار گلگشت مصلا و ملکوت و فرشته و مجردات و عرفان و پیر مغان و پیر طریقت و مرگ و اتحاد و وحدت وجود و تفکر و توکل و شاهد و ساقی و ... اینجور چیزا میزنه.  ولی شما اگه موسیقی های که در سبک غربی هستن و حتی دستگاهای موسیقی  و حتی آلات موسیقی مثل گیتار و گیتار برقی و فاگوت و ویولا  و ویلنسل، کنترباس، فلوت، ترومپت و پیانو توجه کنید حس آرامش بخش عجیبی که موسیقی سنتی داره، ندارن.

    نکته بسیار قابل توجهی که وجود داره اینه که وقتی با آلات غربی، دستگاه های ایرانی زده میشه همون حس آرامش بخش رو داره یعنی رنگ ایرانی بودن به خودشون میگیرن، مثال های بولد و درخشان اون استاد بزرگی مثل مرحوم جواد معروفیه که پیانوی سنتی اون الحق والانصاف عزیز و دلکش و ایرانیه، یا وقتی مرحوم استاد پرویز یاحقی موسیقی سنتی رو با ویولون میزنه آدم شک میکنه که این ساز غربی باشه. پس همه چی از دستگاه ها و گام های موسیقی سنتی ایرانی ناشی میشه و به نظر شخصی بنده این دستگاه ها و گام ها نیز نشأت گرفته از روحیه ی والا و بسی ارزشمند فرهنگ و تمدن ایرانیه که همیشه و از روزهای نخستین تمدن ایران، ایرانی ها مردمانی یکتاپرست و  متمایل  به ساده زیستی و خانواده و ترجیح رشد روحی ومعنوی و عقلانی به جای رشد مادی و فیزیکی  هستن. 

    من بدون تعارف و بی تعصب میگم که اینها همه نظرات شخصی و ذوقی بنده هست که البته شاید برخی از شما دوستان لطف داشته باشید و برخی از اونا رو درست و مستدل بدونید. و اگر احیانا نظری در این مورد چه مخالف و چه موافق داشته باشید مطمئن باشید که با گوش جان پذیرا هستم.

 

کوچکترین شما حمید خسروانی
 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۲
  • حمید خسروانی

#درد دل

 

#سوگند بنده: خدا گواه است که ذره ایی غرور در مورد دانش خود ندارم چون میدانم هنوز در الفبای کلاس اول هم مشکل دارم چه رسد به این که هنوز بدانم فلسفه اصلا چیست! بنابراین بعد از خواندن این دل نوشته عاجزانه خواهش دارم صادقانه قضاوت کنید.سپاسگذارم.

#شرح موضوع: 
مدتی بود که به خاطر بحث در مورد یک سری مسائل فلسفی با یکی از دانشجویان دکتری دانشگاه، کاملا در اغما و افسردگی به سر میبردم. 

میدانید چرا؟ چون ایشان قبل از اینکه بحثی بکنیم یا اگر من از او سوالی در جایگاه شاگرد و ایشان در جایگاه استاد! میپرسیدم قبل از دادن هر پاسخی مرا به دو چیز متهم میکرد: یکی اینکه تو هنوز مفاهیم اولیه خیلی ساده فلسفه را بلد نیستی و آنها را اشتباه فهمیده ایی. بنابراین مرا به کتاب هایی که بیش از پنج بار خوانده و با دوستانم مباحثه کرده بودم حواله میداد. و دوم اینکه تو عمر خودت را تلف کرده ایی هرچه یاد گرفته ایی بر باد فنا است. و سوالات مرا بی پاسخ رها میکرد.

بعد از این صحبت ها به خاطر اینکه به این بزرگوار اطمینان کرده بودم سخنانش در من اثر بسیار دلخراشی بر جا گذاشت و کلا از تمام تلاش های خود نا امید شده بودم. به دلیل حجم عظیمی از تعاریفی که از او در افواه دانشجو و استاد پیچیده است.

تا اینکه مطلع شدم با برخی از دوستان هم چنین برخوردی داشته است.

بنابراین تصمیم گرفتم (به جان خود و مادرم قسم که اصلا قصد سنجش علمی ایشان رانداشتم چون کاملا آگاه هستم که پرسش از کسی برای سنجش علمی او کاملا امری غیر شرعی و غیر اخلاقی است بلکه فقط و فقط برای اینکه ظن خود را در مورد دانش خود به یقین برسانم که آیا اگر ایشان راست میگوید زودتر برای این بلای خانمان سوزی که سرم آمده فکری بکنم و اگر خلاف آن ثابت شد به این مسیرم همچنان با توکل بر خدا با سرعت ادامه بدهم.) که از او دو سوال بسیار بسیار ساده، که حتی دانشجوی ترم دو فلسفه با کمی تفکر به آنها پاسخ میدهد و مطمئنما شما هم بعد از خواندن، آنها را پیش پا افتاده میدانید از او با ترفندی که پاسخ را از زیر زبانش بیرون بکشم پرسیدم. 

اما سوال های من و پاسخ ایشان:
(نپرسید به چه نحوی پاسخ را از زیر زبانش بیرون کشیدم.)👇👇👇

سوال اول:

بنده: معقول ثانی فلسفی دارای مابه ازای عینی در خارجه؟ یا منشاء انتزاع داره؟ 

دکتر : خخخخ چه غلطا اول تو به  من بگو معقول ثانی فلسفی چیه تا حالا ببینم اگه بلد بودی تا جوابتو بدم. 

بنده: خیلی ساده و خلاصه بگم معقول ثانی فلسفی مفهومیه که از سنجش و مقایسه دو شی که وجود یکی از اونها به دیگری وابسته اس به دست میاد مثل علت و معلول.

(حالا جواب اوشون)
دکتر: 😳😳😳 صب کن ببینم. چی... یه بار دیگه بگو. خاک بر سر این دانشگاه بکنن که بودجه صرف تو و امثال تو میکنن. اوضات خرابه به خدا نه نه برو فلسفه رو از صفر شروع کن . وا مصیبتا.

بنده:😢😢😢 جدی میگی؟ 

ایشان: پ ن پ. من با استاد راهنمام هم شوخی نمیکنم تو که ...شم🙊 نیستی. اصلا صب کن تو یه جا بیار که این تعریف اورده باشه تا من اسم خودمو عوض کنم.( در پایان متن آورده شده.)
خب اما حالا یه رحمی بهت میکنم و جوابتو میدم هرچند جواب منو ندادی. معقول ثانی فلسفی دارای مابه ازاء عینیه. 

بنده: (البته تو دلم😳-😝-😭 کلا گیرپاژ کردم خلاصه.)

سوال دوم:

بنده: خب اصلا اینو ولش کن. ممنون از پاسخ خوبت👍 حالا دکتر من مدتیه گیر کردم که مفهوم جوهر معقول ثانیه یا جز مفاهیم اولی؟ (دوستان در نظر داشته باشید که فلاسفه اسلامی جوهر رو به خاطر اینکه قائل به وجودش درخارج هستن و جزء مفاهیم اولیه است چون در خارج به قرار معلوم وجود و ما به ازای عینی داره اما ما حس جوهر یاب نداریم باید با عقل ثابت بشه. هرچند در میان همه ی فیلسوفان اسلامی بر سر این مسئله اختالاف وجود داره و هنوز به نتیجه قاطعی نرسیدند. حالا) 

 

دکتر: خدایای من. آقای خسروانی من کار دارم. برم ببخشید.
 
بنده: صب کن یه ل... ن... واس...

دکتر: آقا شما مارو مسخره گیر اوردی. بدبخت من رساله ارشدم همش رو معقول ثانی فلسفی بوده. دو سال فقط رو تفسیر نظر فارابی رو موجود و معقول ثانی فلسفی کار کردم.
خیلی بی ادب و .... هستی.

من: (نزدیک میشوم دست در گردنش بیاندازم و به خاطر هیچ از او معذرت خواهی کنم و او میگوید نکن آق... نه ولم ...)

دکتر: خب باشه  هرچند کلا تو فلسفه مسیرو اشتباه اومدی و همه رو چپکی یاد گرفتی اما صب کن بگم. اصلا اول نظر خودت چیه؟

بنده: (در نظر داشته باشید که من به جواب این سوال ساده کاملا واقفم اما قرار است که با امتحان دکترجان، ظنم را در مورد خودم به یقین تبدیل کنم. پس الان مجبورم پاسخ اشتباهی را بدهم که اگر او حرف مرا تایید کرد که فبها المقصود و به آرامش میرسم. و اگر جواب مرا رد کرد باید فکری به حال خودم بکنم.) خب دکتر جان به نظر من مفهوم جوهر معقول ثانی فلسفیه.

(خوب بریم سراغ جواب دکتر.)
دکتر: تو که جواب صحیحو میدونی مرض داری  وقت منو میگیری! ها! اصلا چی باعث شده این سوال ساده رو از من بپرسی درحالی که خودت جوابشو میدونی‌.

بنده: واقعا دکتر راست میگی. ممنون از جواب عالیی که دادی.

(منظور از جواب در اینجا یعنی اینکه ظنم به یقین تبدیل شد و به خودم صد برابر امیدوار شدم که با عزمی راسخ به همین مسیر خودم ادامه بدم. و صد افسوس و ناراحتی از اینکه این آقا و امثال او که ساخت دست اساتیدی مثل خودشان هستند فردا پس فردا با پارتی و زبان بازی استاد میشوند و ذهن دانشجوی طالب علم دانشگاه های معتبری مثل تهران، علامه، بهشتی و ... را پر از اغلاط والفواحش میکند. و داوری مجلات را هم به اینها میدهند.)

 

#نکات اخلاقی و روانشناسانه این داستان واقعی که دو روز پیش درصحن دانشگاه برایم اتفاق افتاد:

 

۱.هرگز به قمپزهای پوشالین یک دانشجوی ارشد یا دکتری اهمیت ندهید.هرگز.

۲. اگر دانشجوی ارشد یا دکترایی را دیدید که مثلا در مورد اساتیدی مثل بزرگواران: دینانی، جوادی، مصباح، ملکیان و ... میگوید: اصلا اینا فیلسوف نیستن. اینا اگه من باهاشون بحث کنم شونصد ایراد ازشون میگیرم. کلا کم میارن در مقابلم.

در مقابلشان سکوت کنید و آنها را در جهل مرکبشان باقی بگذارید. زیرا وقتی آنها آن اساتید را قبول ندارند شما که بند کفششان هم محسوب نمیشیوید.

۳. اگر دانشجویی دیدید که میگوید: بابا فلسفه اسلامی کلا منسوخ شده الان فلسفه یعنی فلسفه تحلیلی. 
بلافاصله بپرسید: اصلا شما به من بگو فلسفه تحلیلی چیه و چند قسم و یه مثال برای من بزن. راه قمپز او را سد کنید.زیرا فلسفه تحلیل دارای بیش از پنج شاخه است و هرکدام روش خاص خود را دارند. 

۴.به خودتان و تلاشهایتان امیدوار باشید و با عزمی راسخ و مانع شکن به مسیرتان ادامه دهید و پا بر روی گنده دماغی های بیماران روحی وروانی مثل دکتر داستان ما بگذارید و رد شوید.

 

نویسنده: حمید خسروانی
 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۶
  • حمید خسروانی

یکی از دوستان کانال در مورد جمله ی ( پادشاه کنونی فرانسه طاس است) که اولین بار توسط راسل در مقاله ایی که جلوتر توضیح خواهم داد بیان شده است خواسته اند که در مورد جایگاه آن در منطق جدید توضیح بدهم. که بنده باذکر مقدمه ایی کوتاه و توضیح مختصر اما قابل فهم، آن را بیان میکنم و برای مطالعه ی تفصیلی شمارا به مقاله ایی که برای دانلود گذاشته ام ارجاع میدهم.

مقدمه:

برتراند راسل مقاله ایی را در سال 1905 به اسم (در باب دلالت/ On Denoting) انتشار میدهد. که بعد از صد و یازده سال برای اولین بار ترجمه ی آن توسط آقای رضا دهقان دانشجوی ارشد فلسفه ی منطق دانشگاه تربیت مدرس در مجله دانشگاه انتشار پیدا میکند.

توضیح:

بعضی از عبارات هستند که ما وقتی آن را تحلیل گرامری میکنیم دارای موضوع، محمول ورابطه اند. مثلا جمله  (پادشاه فعلی فرانسه طاس است.) پادشاه کنونی فرانسه (موضوع) است و طاس است نیز (محمول). اما همه ما میدانیم که فرانسه اصلا پاشاهی ندارد که طاس نیز باشد اما از یک طرف این قضیه معنادار نیز هست درحالی که پادشاه فرانسه ایی نیز وجود ندارد. حال سوال میشود آیا این قضیه کاذب است یا صادق؟ اگر بگوییم صادق است که اصلا پادشاه کنونی فرانسه ایی وجود ندارد که طاس باشد. و اگر بگوییم کاذب است  پس چرا معنی دارد و آن را می فهمیم؟ خب اینجا دچار تناقض میشویم که راه حل چیست؟

راسل برای حل چنین تناقضاتی نظریه (توصیفات) خودرا را ارائه داد و در آن بیان داشت که بعضی عبارات مانند (پادشاه کنونی فرانسه طاس است) از نظر منطقی موضوع و محمول ندارند و در واقع قضیه ی اتمی نیستند که دارای موضوع و محمول باشند. بلکه (پادشاه کنونی فرانسه) که ما به اشتباه موضوع میدانیم، محمول است و (طاس است) نیز یک عبارت توصیفی است که کمیت قضیه را مشخص میکند و دراینجا کمیت (حداقل وحداکثر یک چیزی وجود دارد) میباشد. و گفت این قضیه وقتی به صورت منطقی بیانش کنیم به سه گزاره تجزیه و تحلیل میشود.

اولا: حداقل یک کسی هست که پادشاه کنونی فرانسه است.

ثانیا: و حداکثر یک کسی هست که پادشاه کنونی فرانسه است.

ثالثا: و آن یک نفر طاس نیز میباشد.

شکل فرمولی آن این است: (Ex) (Ax  ۸  Bx ۸ Cx)  البته E را که علامت قضیه وجودیه است به صورت چپی فرض کنید چون شکل صحیح آنرا در صفحه کلید پیدانکردم.

سپس وقتی صدق و کذب قضیه اول را بررسی میکنیم می بینیم که کاذب است و نماد ریاضی آن (0) است زیرا پادشاه کنونی فرانسه ایی وجود ندارد و همه ما به این مسئه آگاهی داریم وشکی در آن نیست. و وقتی قضیه اول کاذب یا صفر است، و صفر ضرب در هر عددی شود مساوی با صفر است و اگر دوتا قضیه بعدی چه هردو کاذب(0) باشند و چه صادق باشند(1) و چه یکی کاذب و یکی صادق، صفر اولی ضرب در آنها میشود و کل سه قضیه را کاذب میکند. در نتیجه قضیه (پادشاه فرانسه طاس است) کاذب است. و اینگونه راسل تناقض اینگونه عبارات را حل میکند.

برای مطالعه تفصیلی به خود مقاله راسل که توسط آقای دهقان ترجمه شده و در ذیل برای دانلود گذاشته شده مراجعه شود.

دانلود مقالهدریافت
حجم: 2.85 مگابایت
توضیحات: مجله دانشگاه تربیت مدرس. همرا با ترجمه مقاله ی (درباب دلالت) برتراند راسل.

 

توضیح: حمید خسروانی

  • ۱ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۹
  • حمید خسروانی
خردخواهی و خودخوانی

دکتر حمید خسروانی دانش‌آموخته حقوق و فلسفه
آدرس وبسایت رسمی. از سال ۱۳۹۹ مطالب من در این وبسایت منتشر می‌شود:
https://hamidkhosravani.ir/

آخرین نظرات
نویسندگان